عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت
دل، همزبانی از غم تو خوبتر نداشت
این درد جانگداز زمن روی برنتافت
وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت
تنها ونامراد در این سالهای سخت
من بودم و نوای دل بی نوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق
دیر آشنا دل تو، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بی گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود می کنم نگاه
کاین صورت مجسمه رنج است یا منم؟
زندگی شاید همین باشد:
یک فریب ساده و کوچک
***
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
من برای هیچ کس
تا به این حد خوب و ساده نشدم
من برای هیچ کس
مثل یک پنجره افشا نشدم
ولی این پیکره ی خوشک و عبوسم
چه درون همه ی آن همه پاکی تو دید
که چنین بی پروا
رخش بر گفتن احساسش بست